دوستانش که کپی برابر اصل بودند؛تمام نگاه پرسش گرش را به چشمانم میریزد.آب دهانم را از ترس و استرس و تعجب قورت دادم و زیر لب گفتم: بله بفرمایید!!
پرسید حاج آقا میتونم یه سوال خصوصی ازتون بپرسم؟؟؟
نالیدم:بله بفرمایید!!
باشیطنتی که درنگاهش موج میزد پرسید:ببخشید حاج آقا شما شب ها وقتی میخواین بخوابین،این همه ریش رو زیر پتو میزارین یاروی پتو؟؟؟؟؟؟؟
که صدای انفجار قهقهه ی دوستانش پیاده رو را لرزاند ودر عرض چند ثانیه دور شدند؛نگاه همه به من جلب شده بود ومن که هنوز گیج بودم تنها کاری که کردم این بود که یک تاکسی دربست گرفتم و به منزل رفتم.
بعد از دقایقی همه چیز یادم رفته بود ولی مشکل بزرگ وقتی شروع شد که پاسی از شب گذشته بود وموقع خواب شده بود،روی تخت دراز کشیدم وتا آمدم پتو را روی خودم بکشم،انگار در ذهنم یکی چندین بار پشت سر هم زمزمه کرد:ببخشید حاج آقا ،شما شب ها وقتی میخواین بخوابین این همه ریش رو زیر پتو میزارین یا روی پتو؟؟؟؟؟؟
اومدم فکرم رو منحرف کنم اما دیگر کار از کار گذشته بود
پتو را که روی ریش هایم میکشیدم احساس میکردم ریش هایم دارد از ریشه کنده میشود.وقتی که ریش هایم را رویپتو میگذاشتم احساس میکردم دارم خفه میشوم.
چشمتان روز بد نبیند،نزدیک به یک ماه شب ها نمیتوانستم درست بخوابم،فقط درگیر این بودم که پوزه ی این دختر را به خاک بمالم......
ولی نه میتوانستم پتو را زیر بگذارم ونه رو، مانده بودم این همه سال وقتی میخواستم بخوابم چه جوری میخوابیدم....................
هیچ کس نتوانسته بود در طول زندگی ام مرا انقدر اذیت کند
نظرات شما عزیزان:
.: طراحي شده توسط تک اسکين :.